خاطره ای از علی لطفی
یه خاطره واقعی تعریف کنم احرام شده بودیم وبا اتوبوس به سمت مکه می رفتیم یه بنده خدا در امد وگفت هر که چها ر صلع خانه خدا نماز بخواند تمام نمازهای قضا اش بخشیده می شود من هم درجواب گفتم وجب به وجب دور خانه خدا نمار می خوانم نماز قصا هم زیاد دارم به گردن شما نتوانست جوابم بدهد
خاطرات دونه دونه یادم می اید یه روز تو چادر توخط نشسته بودیم ده پانزده نفری نشسته بودیم دور هم یک ارپاچی با گلوله اش بعل دست من بود رو ضامن هم نبود منهم با این ازپچی ور می رفتم که یهو ماشه را چگاندم تنها شانسی که اوردم گلوله خرج نداشت اگر منفجر میشد من باتمام دوستهیمان از بین می رفتیم هیچکس متوجه نشد فقط خودم صدا ماشه را شنیدم ورنگ ورخسارم پرید مرده وزنده شدم به خدا هنوز صداش تو گوشم است بعد از چند سال.
بنام خدا حاج علی لطفی هستم این خاطره بر می گردد به سال ۶۱ وبرج ۶ هم مدرسه می رفتم وهم تو عکاسی تو خیابان مهدی کار می کردم که بعد از ظهر پنچشنبه رفتم خلد برین اهنکران نوارش با بلندگو جهت تبلیغ جبهه پخش می شد ان موقع تصمیم به رفتن جبهه گرفتم رفتم بسیج ثبت نام کردم ودر باغ خان اموزش دیدم روز اخر اموزش جنب پارک کوهستان سینه کوه توسط فزمانده تیر به پایم خورد وروانه بیمارستان فرخی شدم بعد از پانزده روز مرخص شدم وچندروز استراحت با گروهان بعدی اعزام به جبهه شدم ودرخط دو جبهه مستقر شدیم که انجا پدر شهید مهدی قدیری در تدارکات بود وماه بعد هم هادی هادی وشهید بسر خاله ام شهید محمد میر علی وازاده محمد رضایی وجند نفر از هم ولایتیها انجا هم را دیدیم تا اینکه عملیات والفجر مقدماتی شروع شد وماها را سوار بر تانک ونفر بر کردند وعملیات شروع شد شب تا صبح روی تانگها بودیم وچقدر جلو رفتیم وحتی اسیر هم شدیم بدون اینکه خودمان بدانیم تنها عملیاتی بود که لوح رفت وگلی از خاکمان به دست عراقیها افتاد زمانی که امدیم عقب محمد میرعلی شهید محمد رضایی اسیر هادی هادی مجروح شد پسر اکبر ملاحسن میگم که بنده خدا مرد وشهید حسابش نکردند که به نطر من شهید می باشد این عملیات توسط لشگر نجف اشرف انجام شد که بجه های یزد واصفهان بود که از جهارصد وپانصد نفر ۱۵۰ نفری سالم بر گشتند بقیه یا شهید یا اسیر یا مفقود شدند از خط توسط گمپرسی به عقب برگشیم بهد هم امدیم اهواز بعد هم به یزد چون شگست بزرگی خورده بودیمبرای اینکه به ما روحیه بدن اوردند تهران ملاقات امام که نپذیرفت ولی به کاخ ریاست جمهوری رفتیم وخامنه ای برایمان سخنرانی کرد وبه یزد بر گشتیم من بعدش سریع به کرج امدم ودرس وکار را در کرج شروع کردم
خاطره ای از علیمحمد رضایی(حسین ریش)
ع : کارگر، رحیم، داستان ها و حکایت های حج، ص 120
سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم.
سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟
فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. [1]
خاطره ای از محمد رضا احمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
◀️ قسمت دوم
همه دوستان و همسنگران تنها با وسایل ابتدایی با بیل دستی و تعدادی گونی های خاک می خواستیم جلو ورود آب را بگیریم
ولی سرعت آب بیشتر از توان ما بود .
چون خاک های منطقه کوشک خاک رس بود و با نفوذ آب به این خاک عملا کار ما و دوستان رزمنده را دشوارتر می کرد .
هر دفعه که گونی خاک در مسیر جریان آب پرتاب میکردیم باعث لیز خوردن بیشتر خاکریز می شدیم .
با پیشنهاد بنده و سردار شهید حمید دانشجو دو نفری یک عدد ورق پیلت فلزی که قبلا برای جلو گیری از نفوذ رطوبت در کف سنگر نصب کرده بودیم ، برداشتیم و سریع گذاشتیم وسط شکاف خاکریز و خودمان با پشت به ورق فلزی تکیه دادیم ،نصفی از بدنمان در گل و لای فرو رفته بود .
یکی دو نفر از دوستان به کمک ما آمدند و با تکیه بر ورق فلزی تقریبا کنترل آب بدست گرفتیم .
دیگر همسنگران با شدت تمام گونی های پر از خاک را میگذاشتند پشت ورق فلزی .
حدود یک ساعتی طول کشید با این شیوه موفق شدیم جلو شکسته شدن کامل خاکریز را بگیریم.
آقا اسم فاو اومد جا داره یه خاطره جالب تعریف کنم
این هم از شیطنت بچه های تیپ یزد در خط مقدم جنگ ،
من سرباز پاسدار بودم ،جمعی نیروی دریایی سپاه ،
یگان دریایی نه؟؟؟
نیروی دریایی سپاه با مرکزیت قرارگاه نوح
ما توی شهر فاو جاده فاو ام القصر مستقر بودیم ،
یکی از بچه های اطلاعات عملیات نیروی دریایی یه شب به من گفت فلانی میخایی بری محور یزدی ها
پیش هم شهریهات؟؟
گفتم آره ، می رم گفت خوب خبرت میکنم ،
ساعت ده شب بود اومد پیشم که بیا بریم ،
یکی موتور 125تحویل من بود
سوار شدم این بنده خداهم ترک موتور سوار شد،
نسبتا چاق هم بود
خوب نمی شد چراغ روشن کرد و باید بانور مهتاب می رفتیم خط یزدی ها،
چون خیلی وقت آنجا بودم تقریبا همه جاده ها را میدونستم ،
حرکت کردیم طرف محور یزدی ها ،رسیدیم به سه راهی ، دیدیم یک نفر با کلافه آهنی اینجا کنار جاده روی یکی گونی نشسته و یه چی هم مثل اسلحه دستشه ،
خواستم ازش عبور کنم این دوستمون گفت بایست ،اینها بسیجی هستن ، اونهم از نوع یزدی یش،اول میزنن و بعد ایست میدن ،
بایست به او بگیم و بریم ،
زیر نور کم مهتاب کنار این یارو ایستادم و با لهجه یزدی گفتم اخوی سلام ،
دیدم جواب نداد ،،حالا جلوی این دوستمون هم کلاس گذاشتم که کنار هم شهریها هستم و باز گفتم اخوی سلام خوبد،
دیدم کسی جواب نداد ، طرف سه چهار متری ما بود ولی جواب نمیده ،
از آنجایی که شبی یکی دوتا از نیروهای اطلاعات عرق را توی فاو دستگیر میکردن نا خواسته دستم را بردم روی کلت کمرم ،
اون برادر سپاهی هم زودتر ازمن سریع کلتش را درآورد و مسلح کرد ،
دو نفری حسابی جا خوردیم ،
بعد این دوستمون کلت را بادست در حالت شلیک گرفت و یواش یواش رفت جلو ،منم که از ترس اب دهانم را نمی تونستم فرو بدم موتور را دور زدم که اگر عراقیها هستن و تا اینجا اومدن و کسی نفهمیده سریع فرار کنیم
بعد این دوستمون لوله کلت را گذاشت پشت کله این طرف و گفت لاتحرک؟؟و چند کلمه عربی بلغور کرد
دیگه حسابی ترسیده بودم
گفتم وای که اسیر شدیم
حالا مرتب هم گلوله اینطرف و اونطرف میومد زمین،
بعد به من گفت بیا بازرسی بدنیش کن ، موتور گذاشتم روی جک ، کلت هم غلاف کردم و با ترس و لرز یواش یواش رفتم جلو، همینکه دست زدم به این طرف و تکانش دادم دیدم افتاد و مثل اینکه چند تیکه شد ، هواهم روشن نبود
کلافه آهنی سرش غل خورد رفت وسط جاده و خودش هم افتاد توی کلوخها،از شدت ترس نعره ای زدم و پریدم روی موتور؟اون دوستمون هم چنان پرید ترک موتور که همانجا دو نفری افتادیم ،حالا این بنده خدا سپاهی سنگین هم بود اقتدا روی من و موتور ، بلند هم نمیشه ، هی میگم برادر سمیعی بلند بشید لطفا، خورد شدم ، بنده خدا نمی تونست بلند بشه،
به هر زحمتی بود بلند شدیم و دیدم تنهام ،نگاه کردم دیدم بنده خدا چندمتر جلوتر زیر نور مهتاب معلومه داره می ره ،
منم از ترس دیگه موتور روشن نکردم ،دست گرفتم و هن هن کنان دبدو؟؟
مقداری رفتیم و دونفری نشستیم استراحت کردیم و حالمون که جا اومد برگشتیم ، فکر میکردیم این یکی بسیجی هست و ترکش خورده و شهید شده هنوز نیومدن برای تعویض پست،
باز یواش یواش برگشتیم موتور را سروته کردم و چراغ موتور لحظه ای روشن کردم دیدم این یکی جنازه عراقی هست که یزدی ها به حالت نشسته نگهش داشتن و یه تیکه چوب هم دستش دادن ،وقتی هم افتاده کلا از هم پاشیده ، اینقدر دو نفری ترسیده بودیم که قید خط را زدیم برگشتیم مقر خودمان ، آب و چایی خوردیم ، حالمون بهتر شد باز حرکت کردیم ،
این بار با ماشین رفتیم ویکی نامه داد به یکی از سنگرهای مستقر در محور یزدی ها و مقداری نقشه ازشون گرفت و برگشتیم،
خاطره ای از علیمحد رضایی 0(حسین ریش)
شهیدجلالی درعملیات محرم که شب سیزده محرم اغاز شد درمنطقه بین دهلران ومهران مقابل زبیدات عراق به شهادت رسیدتاریخ ۱۰ ابان. من و جناب حاج شیخ عباس در منطقه عملیاتی بودیم وشهید جلالی درشهر دهلران پیش ما امد ومارا به محل استقرار خود درلشکر نجف اصفهان دعوت کرد ومن یکروز ظهر به سنگرانهارفتم وصحبت کردم وبعداز سخنرانی بحث عملیات پیش رومطرح شدومن درجمع رزمندگان گفتم که عملیات خیلی گسترده است ازدهلران تاچنگوله تپه های روبه روی شهر مهران ادامه دارد. ازسنگر بیرون امدم تابه مقر خودمان بروم یه بسیجی دنبالم امدومراصدازد. گفت حاج اقا انشاالله که ستون پنجم در جمع مانبود بعدگفت من مسءول اطلاعات وعملیات هستم. شمادر سنگرمنطقه عملیات رالودادی واغاز وپایان عملیاتراگفتی وشماازکجا این اطلاعات رابدست اوردی. گفتم منهم شنیدم فردای ان روز یک باران تندی امد که همه یقین کردیم عملیات بتاخیر افتاده امانیروهای عملیاتی تو همان باران دردامنه بلندیهاودرشیار های کوه خودشان رابالای سر عراقی ها رساندند وانهارااسیرکردند چون عراقیها باور نمیکردن ایرانیها زیرباران عملیات کنند وعملیات تافرداظهر به شدت ادامه داشت وعراقیها باحمله هوایی شدید میخواستند نیروهای محاصره شده خودرا نجات دهند امانتوانستند وهمه نیروهای محاصره شده اسیر وبه شهر دهلران اورده شدند ومن واشیخ عباس وتعدادی ازبسیجیها ازانها مراقبت کردیم تا به پشت جبهه منتقل شدند
خاطره ای از محمد رضا احمدی
گفتید عملیات محرم ،
یادم نمی ره اوایل محرم بود توی مسجد بیداخوید هم روضه بود
روضه تمام شد
همه رفته بودن ولی دیدیم یک نفر همینطور نشسته و دست در پیشانی و گریه میکنه ،
یادم نیست یکی از دوستان رفت طرف را بلند کرد که برود
وقتی دست از جلوی صورت برداشت و سرش را بالا کرد دیدیم خدا رحمت کند شهید عباس جلالی ،
آنقدر محو در روضه و گریه شده بود که شاید متوجه نشده بود روضه تمام شده و ملت هم رفتن ، ایشون منقلب و به شدت اشک می ریخت
اگر اشتباه نکنم آخرین روضه ای بود که ایشون در بیداخوید پای منبر شست ،
چند روزی نگذشت که خبر رسید ایشون هم به خیل شهدا پیوستن،
برای شادی روح ان بزرگوار، رفتگان از آن خانواده محترم ودیگر شهدای عزیز بیداخوید فاتحه مع الصلوات
خاطره ای از قاسمعلی رضایی
سلام بردوستان.حالا که سرش روافتید.بد نیست منم یه خاطره خطی بگم.دریکی از زیر مجموعه های بنیاد شهید .شاغل بودم.کارخانه حدود۱۵ کیلومتراز شهر دور بودو۱۳۰ نفرپرسنل شاغل درکارخانه بخشهای مختلف داشتیم.که البته بااین بخش ماجرا فعلا کاری نداریم.دفترمان میدان باهنرروبروی ساختمان دانشگاه شهید صدوقی بود.مدیری داشتیم بنام اقای فرخ سی یر.همدانی بود وچهارمین مدیر از ۱۴ مدیری که ظرف چهرسال امدند ورفتند.اقای فرخ سیر مرد محترم وجاافتاده ای بود .ایشان سرهنگ باز نشسته وباسمت ریاست زندان همدان باز نشسته شده بود.درقسمت دفترکلا۷ نفربیشتر مستقر نبودیم. مدیر واحد۲=مدیرمالی۳حسابدار۴مدیراداری وکارگزینی (که بنده بودم).منشی.۵خدمات.۶تدارکات و۷_تحصیلدار اداری اونموقع ها هنوز کامپیوتر وامکانات تایپ فعلی نبود یکدستگاه ماشین تایپ دستی داشتیم.نامه ها رومثل همه جای دیگر.ابتدامینوت میگرفتیم سپس میدادیم منشی تایپ میکردودراخربه امضای مدیر میرسید.روزی از روزهایک یک نامه سه صفحه ای را مینوت گرفتم وتحویل منشی دادم.جدای ابتدایی بودن ماشین تایپ سرعت تایپ منشی هم خیلی کند بود وگویا پیانومیزد.به هرحال دوسه ساعت طول کشید وتایپ نامه به پایان رسید.اوردو تحویل من داد من هم نسخه دوم را امضا کرده به او برگرداندم تا به امضای مدیر برساند. اثای فرخ سی یر نامه را میخواند وذیلدان می نویسد خوب است تایپ شود.منشی بیچاره نزد من امد وگلگی که دوساعت کارم بوده تایپ کنم حالا ببینید چی نوشته.من هم به رسم دلسوزی نامه را برداشتم ونزد اقای مدیر که چرا بنده خدا را اذیت می کنید می گوید مفاصل دستش درد گرفته.البته لازم است به دونکته اشاره کننم.اول انکه این کار همیشگی او بود دوم همانطور که حرف میزد همانگونه مینوشت البته خط زیبا وقلم روانی هم داشت.وبقول خودش در این مجموعه فقط با من اخت بود.فکر میکنید بعد از اعتراض ما پاسخش چی بود؟درجواب من گفت:عیبی ندارد درعوض خطش خوب میشود.باپوزش از همگان کمی طولانی شد خواستم برمحیط اشراف پیدا کنید.ارادتمندشما..
خاطره ای از شیخ محمد احمدی
بسمه تعالی
یک خاطره- چند نکته
موضوع: توهین ممنوع!
.... پس از عبور از چند خیابان خاکی ( در شهر باماکو پایتخت کشور مالی در زمستان سال 1379)، به چهارراهی رسیدیم. در سمت مقابل، ساختمان و تابلوی سفارت هویدا بود. دیدن تابلوی سفارت با زبان فارسی و البته با ترجمه فرانسوی در آن دیار کاملاً غریبه، بسیار دل انگیز و روحیه بخش بود. طی همین دو- سه روز گذشته چقدر دلم برای وطنم تنگ شده بود! بنابراین لبخند رضایت بخشی ناخودآگاه روی لبانم نقش بست و حالم خوب تر از قبل شد. دست خودم نبود. حب وطن است دیگر.
در همان حال و هوا بودم که تجمعی چند نفره متشکل از چند خانم سیاه پوست که در گوشه ای از چهار راه (همان گوشه که به ساختمان سفارت میرسید) توجهم را جلب کرد. در لباس پوشیدن تا آخرین حد ممکن خساست به خرج داده بودند! لذا ظاهرشان خیلی زننده بود. موهای بلندی داشتند که آنها را به صورت چند طناب ضخیم سیاه بافته و تا روی شانه هایشان آویزان کرده بودند. البته در تحقیقات تکمیلی و میدانی بعدی متوجه شدم که این بی نواها اصلا مو ندارند. یعنی دارند ولی فرفری و کوتاه است. بنابراین غالب زنهای آن خطه موهای مصنوعی را به موهای طبیعی خودشان گره میزنند تا به زعم خودشان خوشکل شوند. این جماعت چند نفره نیز همانند غالب زنهای کشور مالی عمل کرده بودند لیکن با مدلی زننده. آرایش غلیظی داشتند که حداقل از دید من خیلی تند و نچسب به نظر می آمد ولی ظاهراً عقیده برخی دیگر با عقیده من متفاوت بود. از دور ما را نگاه می کردند و به شدت ابراز احساسات مینمودند و دست تکان می دادند! گمان کردم این اخلاق مردم این سرزمین است. یعنی اینکه اینقدر مهربان و مهمان نوازند که به مهمانهای تازه وارد به این صورت ابراز لطف می کنند! اما از کجا فهمیده بودند که من تازه واردم؟ امان از این ساده دلی!! بهمین دلیل در ذهنم مردم کشور مالی را در صدر مهربانان دنیا قرار دادم ولی در همین لحظه، برخی رفتارهای مشکوک از آنها دیدم که مجبورم کرد از خوش خیالی دست بردارم. یک عالمه سوال و ابهام در مورد این گروه در ذهنم ایجاد شده بود لیکن وقت سوال کردن نبود و فعلاً باید برای خودم اثبات میکردم که خیالاتی نشده ام و دارم درست میبینم. خیلی زود اثبات شد. لذا از همکارم یعنی آقای احمدی پرسیدم اینها کی هستند؟ ما را میشناسند؟ خنده نیمه تلخی کرد و گفت: نه بابا. اینها زنان خلاف کار هستند. از آنجا که قبلا اطلاعاتی کلی در خصوص وجود باندهای زنان خلاف کار شنیده بودم، بدون اینکه بیش از این خنگ بازی در آورم، متوجه حرفش شدم و سرم را به نشانه اینکه فهمیدم چه می گویی، پایین آوردم ولی باورش واقعاً برایم سخت بود. البته میدانستم بعنوان یک دیپلمات و کسی که مجبور است به کشورهای مختلف سفر کند، بالاخره دیر یا زود باید تبلور پدیده ها و واقعیتهای اجتماعی کشورهای مختلف و فرهنگهای متفاوت را ببیند ولی اینکه این اتفاق به این زودی و تنها بعد از دو روز خارج شدن از کشور آنهم در کشوری مسلمان در قاره ای فقیر به نام آفریقا رخ خواهد داد را انتظار نداشتم. توقع داشتم این گونه گروهها را در هر جای دیگری از جهان به غیر از آفریقا و بویژه غیر از کشور مالی ببینم. مشیت الهی بر این قرار گرفته بود که خیلی زود کاملاً جهان دیده شوم!. احساس کردم داده های ذهنیم که طی یک ساعت حضورم در کشور مالی و دیدن مردم در خیابانهای شهر باماکو "آپدیت" یا به تعبیر دیگر "به روز" شده بود، دوباره برای چندمین بار باید تغییر کند و به روزرسانی شود. یعنی وجود اینگونه گروهها در این کشور را هم باید به اطلاعاتم اضافه میکردم. نمیدانم به جنبه ویران کننده داستان توجه کردید یا نه؟ این گروه ابتدای خیابانی تجمع کرده بودند که ساختمان سفارت در یک ضلع آن قرار داشت! واضح تر بگویم، این گروه زیر سایه درختی ایستاده بودند که تنه آن داخل سفارت و شاخه های آن تا خیابان کشیده شده بود! هرکس به این گروه و مکان تجمعشان توجه میکرد، ناخودآگاه، ارتباطی را میان آنها و سفارت در ذهنش جستجو می کرد. دلیل اینکه من در ابتدا تصور کردم اینها ما را یا حداقل ماشین ما را میشناسند نیز تا حدی همین موضوع بود. یعنی داشتم تابلو سفارت و این گروه را با هم میدیدم. سناریوها و داستانهای عجیب و غریبی به ذهنم آمد. از جمله اینکه کار کار انگیسی هاست. یعنی دشمنان ما این گروه را اینجا فرستاده اند که سفارت را بدنام کنند. البته شاید هم درست فکر میکردم ولی وقتی سوال کردم گفتند این امر یک دلیل ساده دارد و آن اینکه در این چهار راه هیچ سایه ای نیست غیر از پشت دیوار سفارت. بنابراین با توجه به گرمی هوا این گروه اینجا تجمع می کنند. حس خوبی که با دیدن تابلوی سفارت به سراغم آمده بود خیلی زود خداحافظی کرده و رفت. شیطان همه جا هست و برای همه بندگان خدا دام گسترانده است. " الشَّیْطَانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاء" یعنی شیطان وعده تنگدستی به شما میدهد و شما را به فحشاء امر میکند. باور کنید دلم گرفت. با اینکه بیشتر از یک ساعت از حضورم در این کشور نمی گذشت ولی حس میکردم که یک تعلقاتی به این کشور و این مردم دارم! به همین دلیل دلم نمیخواست در کشور مالی این مسئله موضوعیت داشته باشد. ولی داشت. تهاجم فرهنگی چقدر خطرناک است. درست است که این ملت، چیزهای خوبی از استعمار گران یاد گرفتند مثل فرهنگ رانندگی، ولی نتوانسته انتد خود را از شر اینگونه آفات در امان بدارند. همین لحظه یک خبر تا حدی تلطیف کننده دریافت کردم. همکارم گفت: اینها تعداد کمی هستند و معترض هم زیاد دارند. ضمن اینکه همیشه اینجا نیستند. فقط در برخی تعطیلات و روزهای خاص می آیند. الآن چون تعطیلات سال نو میلادی است اینجا جمع شده اند. از بعضی جهات خیالم کمی راحت شد لیکن دلگیری ها و دلواپسیهای کلی ام در خصوص این مسئله تازه شروع شده بود.
با حالی نیمه گرفته وارد ساختمان سفارت شدیم. خیلی زود همکارانم به منظور استقبال، از اتاقها بیرون آمدند. یعنی مطلبی ها به استقبال محمد احمدی ها آمدند!!! در مراسم ساده استقبال، چند تبعه کشور مالی نیز حضور داشتند که کاملا از ایرانیها بلند قد تر بودند. این افراد، کارمندان محلی سفارت بودند. یعنی کسانی که برای انجام امور اداری و خدماتی سفارت در محل استخدام شده بودند. با همکاران ایرانی و آفریقایی سلام و احوالپرسی و خوش و بش کردم و خیلی سریع، مراسم استقبال به پایان رسید. دفتر کارم را نشانم دادند. همکاران خوبم آن را آماده و تجهیز کرده بودند. کار را شروع کردم و در اوقات فراغت به مطالعه و مشاهده اطراف و اکناف و مردم و خیابان و ... میپرداختم. نوشته های حاضر محصول همان مشاهدات و مطالعات است.
کارمندان رسمی سفارت یعنی دیپلماتها که ایرانی بودند و نیاز چندانی به توصیف قیافه و روحیاتشان نیست. البته به حسب ضرورت سراغ آنها هم خواهم رفت. ولی هر موضوعی که به کارمندان محلی مربوط می شد برایم قابل توجه بود. زیرا آنها نمونه ای از انسانهای ساکن در آن بخش از جهان بودند و من مشتاق بودم آنها را بیشتر بشناسم. قبل از هر چیز قیافه شان را ارزیابی کردم. (این نکته را روشن کنم که من در خصوص مردها صحبت میکنم. قیافه زنها را زنها باید ارزیابی نمایند!) قبلاً اشاره کردم که اغلب کارمندان محلی از ما ایرانیها قد بلند تر بودند. بعداً دریافتم که افراد بلند قد در کشور مالی زیاد هستند. این افراد غالباً بدنی متوازن، کشیده، ورزیده، بدون چربی اضافه و بدون شکمهای برآمده داشتند. این موضوع برای من جالب بود. دلیل این امر چیست؟ غالباً بدون توجه به قدهای بلند و هیکلهای موزون این انسانها، صرفاً به لاغریشان توجه می شود و خیلی زود نتیجه گیری می شود که رژیم غذایی نه چندان مناسب باعث لاغری اینها شده است. من متخصص نیستم ولی همان لحظه این سوال به ذهنم آمد که این چگونه رژیم نامناسبی است که به قد و قواره انسانها کار ندارد و فقط پهنای بدن را هدف حملات خود قرار می دهد؟ اگر این رژیم نامناسب فقط به چربی شکم و چربیهای اضافی سایر اعضای بدن کار دارد و مانعی از بلند شدن قد نمی شود بلکه به این امر کمک میکند که نامناسب نیست. اتفاقاً خیلی هم مناسب است. پیشنهاد میکنم شرکتهای داروئی که قرص ضد چاقی تولید میکنند و مؤسسات پر تعداد لاغری و ... دست از تولید و توزیع این محصول برداند و رژیم غذایی نامناسب! را به مشتریانشان توصیه کنند. البته شاید رژیم نامناسب غذایی بعنوان دلیلی برای نوع خاصی از لاغری آفریقایی معرفی می شود. اطلاعاتم در این زمینه ناقص است.
نظرم در مورد قیافه آنها را گفتم. لیکن در مورد صورت و رنگ پوست این انسانها عقیده ام متفاوت است. قبلاً اشاره کردم که چهره مردم آن سرزمین به نظرم زشت بود. بعداً کمی بیشتر دقت کردم ولی نظرم عوض نشد. (البته واقعا اعتقاد دارم که زیبایی سیرت مهم است نه صورت. آن بحث دیگری است) اگر خداوند متعال به من اجازه داده بود بدون سانسور و بدون ترس از کفر گویی نظر و اعتقادم را در خصوص آفرینش صورت این مردم بگویم، کلی اعتراض داشتم. ولی چه کنم که خداوند خلاق و علیم است. خودش فرموده: "عسی ان تکرهوا شیئا و یجعل الله فیه خیراً کثیرا" یعنی چه بسا شما چیزهایی را نمی پسندید در حالیکه خدا در آن خیر زیاد قرار داده است. او هر کاری را بنا به مصلحتی انجام میدهد. تنهایی تصمیم میگیرد. اصلاً از من و شما که هیچ، از ملائکه هم مشورت نمیگیرد. اگر فرض بر این بود که خداوند برای آفرینش مخلوقات از من و امثال من مشورت بگیرد، چند مشورت اساسی در حد تیم ملی در خصوص خلقت صورت و رنگ پوست این بندگان خدا ارائه مینمودم و از همه توانم استفاده میکردم که این مشورتها به تصویب برسد و اجرایی شود! یا لا اقل در مورد صورتشان تصویب و اجرایی شود. با رنگ پوست به نحوی کنار می آمدیم لیکن خداوند این دخالت را ممنوع کرده پس همان بهتر که خودش هر کار را به مصلحت می داند انجام دهد. چون راه چاره ای نبود سعی کردم این بخش از مخلوقات خدا را با همان خصوصیات خدادادی به رسمیت بشناسم وسند شناسایی رسمی را ضمیمه یک قطعنامه لازم الاجرای شورای امنیت سازمان ملل متحد کنم تا هیچ مویی لای درزش نرود!!. با همه این احوال، اعتقاد من به نازیبایی صورت این جماعت، باعث نمی شد که خدای نکرده نگاه متفاوتی به آنها داشته باشم و خودم را برتر ببینم و آنها را تحقیر کنم. الحمد لله چنین روحیه ای ندارم.
از آنجا که 90 درصد مردم کشور مالی مسلمان بودند و هستند، همه کارمندان محلی سفارت نیز معتقد به دین مبین اسلام بودند و انتظار میرفت اسامی اسلامی داشته باشند. برخی از آنها داشتند. مثل محمد، کریم، موسی، مری (مریم)، حوا و ... ولی برخی دیگر اسامی عجیب و غریب داشتند. مثلا یکی از آنها آبرامان نام داشت! روزی از او سوال کردم آبرامان نامی فرانسوی است یا نامی بومی محسوب می شود؟ گفت: آبرامان در حقیقت عبدالرحمان است!! عبدالرحمان شده بود آبرامان. یعنی این جماعت را باید سلطان مخفف کردن اسامی نامید. البته رقبایی هم از گذشته داشته اند. آن کسانی که نام زیبای محمد علی را به "ممل" و در موارد بی رحمانه به "مملوک" تغییر می دادند را باید رقبای جدی این مردم دانست. (اصلاً فکر نکنید که قضیه مملوک به من ربط دارد. من از اول محمد بودم!) چه بر سر این کلمه "عبدالرحمان" بدبخت آورده بودند که به آبرامان بودن رضایت داده بود و خیلی عادی به همین عبارت تلفظ میشد و ظاهراً هیچ اعتراضی هم نداشت. حالا این که خوب بود. لااقل بقایایی از عبدالرحمان مثل حرف ب و حرف ر و حرف م و حرف ا و حرف ن در کلمه جدید یافت میشد، در یک مورد دیگر واقعاً فاجعه اتفاق افتاده بود. یعنی هیچ نشانی از نام قبلی بر جای نمانده بود و با خاک یکسان شده بود. کارمند اداری سفارت که به نحوی منشی سفیر محسوب می شد، اسمش آستان بود. البته برای من بعنوان یک فارسی زبان، آستان کلمه ای آشنا به نظر می رسید و ناخوداگاه به آستانهای مقدسه ربطش میدادم و خیلی طول کشید تا در مورد آن سوال کنم. نیازی احساس نمیکردم. وقتی سوال کردم، خانم آستان در مورد اسمش توضیح داد که آستان همان عایشه است!!! عمق فاجعه را میبینید؟!! با این حساب باید گفت که این جماعت در مخفف کردن اسامی واقعاً رقیب ندارند.
به مرور طی مدت اقامت 90 روزه ام در شهر باماکو، بیشتر با این دسته از همکاران آشنا شدم. پای درد دلهایشان نشستم و کم کم با آنها دوست شدم. برخی از آنها خیلی صاف و ساده و برخی دیگر تا حدی پیچیده و بعضاً به خیال خودشان زبل بودند. (درست مثل همه انسانها) مثلاً این امر به اثبات رسیده بود که آقای ... مأمور خرید سفارت فاکتورهای 15 فرانکی (واحد پول کشور مالی فرانک بود) برای اجناس 5 فرانکی درست میکند و از این طریق پولی به جیب می زند. ای داد از این طمع! خداوند متعال نعمتهای خود را به انسانها عطا کرده و در مورد همین انسانها با سرزنش میفرماید: " ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ". یعنی باز طمع میکند که بیفزایم. تا کجاها رفته این اختلاس و چه قدر قدمت دارد!! جلسه مشاوره ارشادی برایش ترتیب داده بودند که البته با اخذ تعهد و ... همراه شد. به طور کلی، از مصاحبت با این همکاران لذت میبردم. سر در آوردن از وضعیت زندگی، امیال و آرزوها، روحیات و احساسات آنها و اقعاً برایم جالب بود. این آگاهیها باعث انبساط ذهنم میشد و اثرات خودش را در خصوص نوع نگاهم به انسانها بر جای میگذاشت. احساس میکردم طرفهای مقابل نیز دوست دارند در خصوص اینگونه موضوعات حرف بزنند. آنها هم کنجکاو بودند و همین وضعیتها را در مورد من سؤال میکردند.
موسی مترجم سفارت بود. یعنی مطالب را از فرانسوی به انگلیسی ترجمه میکرد. لیسانس انگلیسی داشت. کار من بیشتر با او مرتبط بود. به همین سبب، زیاد با هم حرف می زدیم. تازه داماد بود. یک روز همسرش را دیدم. از خودش سیاه تر بود. به دلیل مراوداتی که با ایرانیها داشتند، همسرش چادر مشکی به سر کرده بود. با چادر مشکی قیافه اش جالب شده بود. مشکی اندر مشکی! یعنی یکدست شده بود. اگر چادر را کاملا روی صورتش میکشید و یا بر میداشت تفاوتی ایجاد نمیشد!! به هر حال، موسی خیلی با معرفت بود. روز آخر غافلگیرم کرد و هنگام خداحافظی یک هدیه با ارزش به من داد. (این هم دلیل با معرفتیش!) روزی از من پرسید: چند تا فرزند داری؟ گفتم: 2 تا پسر. گفت: اسمشان چیست؟ گفتم: حمید و حامد. از من خواست بنویسم. نوشتم Hamid- Hamed. ولی همین موضوع ساده به صورت داستانی پیچیده درآمد. مشکل از آنجا نشأت میگرفت که او هر دو حرف i و حرفe را "ای" تلفظ میکرد. مرتب میگفت: حامید- حامید. یعنی هر دو را به یک شکل تلفظ میکرد و بعد میگفت: اینکه یکی است! گذشته از اینکه تلفظ مد نظر او یعنی "حامید" نام هیچیک از فرزندان من نبود، تازه اعتراض هم میکرد که چرا برای هر دو یک نام انتخاب کرده ام و هر دو را حامید صدا میکنم! توضیحاتم را نمی پسندید و بسیار متعجب بود که چرا من این موضوع ساده را نمی فهمم. سطح درک و شعورم در حال زیر سوال رفتن بود. یک مرتبه متوجه موضوعی شدم و آن اینکه اگر نام پسر بزرگم را از اول کامل گفته بودم یعنی گفته بودم حمید رضا، دیگر این مشکلات پیدا نمیشد. قربان امام رضا علیه السلام شوم. ضامن آهو ضامنم شد و به موسی گفتم ببخشید. حق با شماست. اسم پسر بزرگم حمید رضا است. سری به نشان رضایت و قانع شدن تکان داد و غائله خاتمه یافت.
خانم آستان همسر کارمند داشت و قدری خود را باکلاس تر از بقیه کارمندان محلی میدانست. با این حال ارتباط خوبی با آنها داشت. همه همکاران مرد متأهل بودند. بجز محمد (همان راننده پاترول قرمز) و خانم مری. این دو نفر ظاهراً قرار بود با هم ازدواج کنند. خانم حوا نیز که به نحوی آشپز سفارت محسوب می شد و سن و سالی داشت، میگفت متأهل است لیکن همسرش در کشور سنگال است. ادعایش بیشتر به توهم شبیه بود. بنده خدا! (اجازه بدهید اجمالاً خودم را تحسین کنم که بعد از 20 سال اسامی را هنوز به یاد دارم). کارمندان محلی فارسی بلد نبودند. بیشتر اوقات مظلوم و دوست داشتنی به نظر می آمدند. هرگاه متوجه میشدم کسی از همکاران نسبت به آنها بی احترامی می کند واقعاً ناراحت میشدم.
در آن زمان تعداد دیگری از هموطنان ایرانی خارج از مجموعه سفارت در کشور مالی به صورت موقت اقامت داشتند و در بخشهای مختلف اقتصادی، بهداشتی و فرهنگی فعالیت میکردند. این افراد با سفارت و از جمله با من ارتباط نزدیک داشتند. یکی از هموطنان که با من مراوده داشت، به یک عادت بد گرفتار بود ولی نه تنها جنبه بد و منفی این عادت در نظرش جلوه ای نداشت بلکه آن را حمل بر با مزگی نیز میکرد. مزه پراکنی های او به این شکل بود که به صورت جدی یا شوخی در هنگام صحبت با اتباع آفریقایی اعم از همکاران محلی یا فروشندگان و کسبه و مردم عادی، فحشهایی را به زبان فارسی نثار آنها میکرد! الکی و بدون دلیل. بعضی مواقع از طرف مقابل تأییدیه نیز میگرفت و میخندید. مثلا (البته با عرض معذرت) در هنگام سوال کردن قیمت یک جنس، به طرف میگفت: تو خیلی الاغی. نه؟ (تازه من خیلی گشتم یکی از آن فحشهایش را انتخاب کنم که قابل ذکر باشد!!) آن بدبخت هم چیزی نمیگفت یا مثلا میگفت: بله. بعد او میخندید و انتظار داشت من هم بخندم! هر بار بعد از این عقده گشایی روحی، به من نگاه میکرد و منتطر تایید من بود. من نیز هر دفعه به خیال خودم نا امیدش میکردم ولی گویا نمیکردم. شما هم اینطور آدمها دور برتان دارید؟ انشاءالله نداشته باشید. من مانده ام این چه لذتی است که از توهین به دیگران حاصل می شود؟ واقعاً حس بدی به من دست میداد. اول اینکه خوب، نفس توهین عذاب آور و قبیح است. بی احترامی به جایگاه انسان تلقی می شود. فرق نمیکند مخاطب اروپایی باشد یا آفریقایی، سیاه باشد یا سفید، زن باشد یا مرد. در دین ما، توهین به غیر مسلمان هم جایز نیست چه برسد به مسلمان. ارزش انسانها به تقوی است (ان اکرمکم عند الله اتقیکم) نه به رنگ پوست و ... و دوم اینکه هر لحظه احتمال میدادم یکی از این آدمها با زبان فارسی آشنایی داشته باشد یا از حالت صورت این رفیق ما و یا از هر طریق دیگر متوجه این توهین بشود و الکی الکی حاشیه ای برای او و برای سفارت ایجاد شود. البته مطمئن نیستم اعتقادم به جایگاه انسانی و ارزشهای دینی بیشتر باعث ناراحتیم از این رفتار او میشد یا ترس از درگیری و حاشیه سازی!! گفته میشود یک رگ ترس پنهانی در وجود یزدیها هست! اگر به این گفته اعتقاد پیدا کنیم تا حدی تکلیف روشن می شود.(امیدوارم متوجه شده باشید که شکسته نفسی کردم!) به هر حال نتیجه یکی بود و من واقعاً ناراحت میشدم. خیلی سعی کردم با طی نمودن مراحل مختلف نهی از منکر، از همراهی نکردن گرفته تا اخم کردن و با زبان نهی کردن و ...، به او بفهمانم که این کار غلط است و او را از این عمل زشت باز دارم ولی توفیقی نیافتم. او میگفت: ول کن بابا. اینها که نمی فهمند چه می گویم. متوجه نمیشد که این رفتار برای خود او هم بد است. مخاطب بفهمد یا نفهمد.
چند بار همین شوخی بی مزه را با کارمندان محلی سفارت نیز کرد و من در همه این موارد به او می گفتم که این کار غلط است. احساس میکردم خداوند متعال من را مأمور کرده که او را از این رفتار ناشایست باز دارم. بنابراین خیلی تلاش میکردم ولی مأموریت ناموفق بود.
یک روز همین شوخی را با آقای آبرامان (همان عبدالرحمان) کرد. موسی هم حضور داشت. من باز ناراحت شدم و مجدداً او را از این رفتار نهی کردم. او داشت توجیه میکرد که اینها نمی فهمند و ... کاملاً از انجام مأموریتم مأیوس شده بودم. ناگهان موسی به زبان فارسی گفت: سلامت باشید!!!!!!
من اشتباه فهمیدم یا واقعاً موسی فارسی حرف زد؟! نگاه به چهره رفیقم کردم دیدم انگار برق سه فاز به او وصل شده. خشکش زده بود. مطمئن شدم درست فهمیدم. موسی فارسی بلد است! به من نیز انگار برق وصل شده بود لیکن از نوع تک فازش! همه صحنه هایی که رفیقم با استفاده از کلمات رکیک به این جماعت از جمله به موسی توهین کرده بود با دور تند از ذهنم گذشت. رفیقم که خیلی زود از آن صحنه خارج شد. احتمالاً برای اینکه در مورد رفع تبعات این خبط چاره ای بیندیشد ولی من ایستادم و به فارسی از موسی پرسیدم: موسی تو فارسی بلدی؟ او جواب نداد. دوباره پرسیدم باز جواب نداد. به انگلیسی همین سوال را تکرار کردم. گفت: نه. گفتم پس این جمله چه بود که گفتی؟ گفت: من خودم شاهد بودم شما ایرانیها وسط و آخر صحبت کردنتان با یکدیگر، زیاد از این جمله استفاده می کنید و برخی مواقع چند بار آن را تکرار میکنید. دیدم شما دو نفر کلی با هم حرف زدید ولی انگار فراموش کرده اید که از آن استفاده کنید لذا خواستم یادآوری کنم که این جمله را هم بگویید. بعد خندید و پرسید: راستی سلامت باشید یعنی چی؟!! یعنی ایشان در آن اوضاع و احوال اراده فرموده بودند که مزه بپرانند و این راز مهم را کشف کنند که سلامت باشید یعنی چه! غافل از اینکه ما را تا مرز سکته برده و عجالتاً همانجا متوقف کرده است. اما انصافاً خوشمزگی او کجا و آن مزه پراکنی های رفیق من کجا! زود فهمیدم خداوند متعال پس از بی عرضگی من در انجام مأموریت (جلوگیری از توهین رفیقم به دیگران)، طی حکمی اینجانب را عزل (دقیقاً مانند حکم عزل وزیر اسبق ما در هنگام مذاکره با رئیس جمهور سنگال!!!) و طی حکم دیگری موسی را به این سمت منصوب کرده بود. موسی با یک اقدام ضربتی موثر، در انجام مأموریتش موفق شد و آن رفیق من دست از توهین برداشت. همواره اینطور است. وقتی به تذکرات مشفقانه نرم توجه نکنیم نوبت به تذکرات مشفقانه شوک آور، تکان دهنده و بعضاً منفجر کننده با قدرت انفجاری بالا می رسد. پس چه خوب است هموراه به تذکرات مشفقانه توجه کنیم. تذکرات رسول مکرم اسلام (ص) از همین نوع است. فذکر انما انت مذکر
محمد احمدی